از دست تو دلگیرم
یاد یه قصه افتادم:
یه روزی یه پادشاهی میخواسته بره سفر
هوا هم بشدت سردو برفی بوده.از قصر خودش که کمی دور میشه یه پیرمردی رو میبینه
که تو اون سرمای زمستون با یه لباس نه چندان گرم داره کار میکنه.
پادشاه از تعجب به پیرمرد میگه چطور بااین لباس طاقت میاری تواین سرما؟
من ازاینکه تو کنار قصر من بودی و ازت غافل بودم ناراحتم.
یه لباس دارم از پوست حیونه که خودم شکارش کردم
الان یه تجارت مهم دارم تا انجام دادم سربازمو میفرستم برگرده قصر برات بیارتش
3 روز دیگه حتما به دستت میرسه.
پادشاه درگیر سفروتجارت شد و قولش یادش رفت.
وقتی از سفر برمیگشت دید اون پیرمرد مرده و توی برفا افتاده و روی سنگی نوشته:
آقای پادشاه من بااین لباس نازک هم زندگیمو میگذروندم اما وعده ی لباس گرم تو منو از پا درآورد.
خداجونم:
شاید اگه نگفته بودی ادعونی استجب لکم من با این زندگی یه جوری سر میکردم
میترسم وعده ی اجابت تو منو از پا دربیاره.
تو خدایی زشته وعده بدی وفا نکنی هرچقدرم ک بنده ت بد باشه.
میبینی که چقد آبرو برم؟